آه از آن شوخ که تا سر نشود خاک درش


بر سر عاشق بیچاره نیفتد گذرش

ای که از عاشق خود دیر خبر می پرسی


زود باشد که بپرسی و نیابی خبرش

آه سرد از دل پردرد کشیدم سحری


غافلان نام نهادند نسیم سحرش

من که رشک آیدم از خال سیه بر لب او


چون پسندم که نشیدند مگسی بر شکرش؟

همچو فریاد به هر کوه که بردم غم خویش


زیر آن بار گران سنگ شکستم کمرش

زاهد از عشق بتان خواست مرا توبه دهد


مدعی بین که خدا عقل نداد این قدرش

گر دلم زار شد از عشق بتان غم مخورید


بگذارید که می خواهم ازین زارترش

لاله بر خاک شهید تو جگرگوشهٔ ماست


که برآورده به داغ دل خونین جگرش

منظر چشم هلالی وطنش باد که هست


میل هم صحبتی مردم صاحب نظرش